صبح 5شنبه 21 شهریور 92 بود که وقتی من (مامان) با عاطی جون رفته بودیم پیاده روی موقع برگشت یک دفعه تصمبم گرفتیم بریم پارک بهشت مادران که مخصوص بانوان است دم خونه بودم که بابایی گفت بیا بریم میدان میوه وتره بار خرید کنیم منم گفتم باشه پس پارک نمیریم رفتیم خرید کردیم وقتی برگشتم دیدم بیدار شدی و عاطی جون گفت بیا بریم پارک. آشپز خونه هم پر بود از کلی میوه نشسته و لوبیا پاک نکرده و سبزی خوردن( هوس بابایی )و ...یه نگاه به تو کردم و دیدم وقتی عاطی جون بهت گفت میریم پارک چقدر خوشحال شدی تصمیم گرفتم که تمام نیرومو جمع کنم و کارامو بکنم و بریم پس فرصت و از دست ندادم و شروع کردم به کار کردن البته این وسطها هم باید به تو میرسیدم از جمله صبح...