پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

پارسا جونی فرشته ناز کوچولو

سلااام وای چقدر خوشحال تونستم وارد وبلاگ پسرم بشم

کارگاه مادر و کودک

پارسا جون بالاخره کلاسهای کارگاه مادر و کودک شروع شد ٢ روز در هفته میریم اونجا و تو کلی کیف میکنی و خوشحالی   مامان قربونت بشه که انقدر اونجا رو دوست داری اینم عکسای خوشگلت. چون زود رسیده بودیم و هنوز دوست جونات نیومده بودن تو با خودت تنهایی بازی میکردی             و اینم عکسای جلسه قبل بعد از ورود دوستات و نقاشی کشیدنت     همه دوستات خسته شدن و رفتن ولی تو عاشق نقاشی هستی         اینم شاهکارهای پارسا جون پسر هنرمند البته با کمک مامان         &nbs...
30 مهر 1392

پارسا در مهد کودک

چند وقت پیش تصمیم گرفتم که بزارمت مهد اونم فقط ١ ساعت و ١ روز در میان چون تو خونه خیلی تنها هستی و بازی نمیکنی هفته پیش بود بردمت  مهد نزدیک خونه تا در و باز کردن از ذوق پریدی داخل ولی نیم ساعتی که گذشت طاقت نیاوردی و هی میومدی بیرون و فقط ٤٥ دقیقه موندی و ٢ روز بعدش هم ٤٠ دقیقه نمیدونم چرا اونجا رو دوست نداشتی تا دیروز که از طرف کارگاه مادر و کودک که مامان ٢٠ روز پیش اسمتو رزرو گذاشته بود تماس گرفتن که واسه ثبت نام بریم . پس به قول معروف شال و کلاه کردیم و رفتیم من تا با مدیریت کارگاه صحبت کنم تو و بابایی کلی تو اتاق اسباب بازیش بازی کردین و موقع برگشتن دلت نمیخواست بیایی و کلی گریه کردی حالا فردا اولین جلسه  کارگاه شروع...
17 مهر 1392

زیباترین آرزومی

  پسرم! پارسای عزیزم برام هیچ حسی شبیه تو نیست!کنار تو درگیر ارامشم همین از تمام جهان کافیه ...همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست!تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین ارامشه .....تو زیباترین ارزوی منی       ...
16 مهر 1392

روز کودک

 روز جهانی کودک مبارک باشه   پارسا جون روزت مبارک             * * * * * کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید * * * * * کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم ...
16 مهر 1392

پارسا و باب اسفنجی

عشق پارسا به باب اسفنجی به روایت تصویر       اینجا هر چی صدات کردم پارسا ...پارسا جون ......پارسایی ....نه ..انگار نه انگار اصلا یه نیم نگاهی هم نکردی انقدر محو باب شده بودی که نگو ......البته مثل همیشه                                                                      &n...
16 مهر 1392

نوبرونه

جمعه ماری جون و عمو مهردادت مهمونمون بودن و ماری جون برات انار نوبرونه اورد منم برات دون کردم و تو هم تو همون اشپزخونه نشستی خوردی ...
26 شهريور 1392

پارسا جون در بهشت مادران

صبح 5شنبه 21 شهریور 92 بود که وقتی من (مامان) با عاطی جون رفته بودیم پیاده روی موقع برگشت یک دفعه تصمبم گرفتیم بریم پارک بهشت مادران که مخصوص بانوان است دم خونه بودم که بابایی گفت بیا بریم میدان میوه وتره بار خرید کنیم منم گفتم باشه پس پارک نمیریم رفتیم خرید کردیم وقتی برگشتم دیدم بیدار شدی و عاطی جون گفت بیا بریم پارک. آشپز خونه هم پر بود از کلی میوه نشسته و لوبیا پاک نکرده و سبزی خوردن( هوس بابایی )و ...یه نگاه به تو کردم و دیدم وقتی عاطی جون بهت گفت میریم پارک چقدر خوشحال شدی تصمیم گرفتم که تمام نیرومو جمع کنم و کارامو بکنم و بریم پس فرصت و از دست ندادم و شروع کردم به کار کردن البته این وسطها هم باید به تو میرسیدم از جمله صبح...
26 شهريور 1392